شعر ۶، شب پلنگ | کلارا خانس
کولیان آمدند سبدها پر از گلابی و روسریها مملوِّ سکهها سنگی به هوا انداختیم رقص آغاز شد و از کپههای آتش پریدیم کره اسبها رم کردند و ساعت دلتنگی آسمان را شخم زد و رد شد پاهایم را شبدرها پوشاندند سرت را گلهای شاهپسند
کولیان آمدند سبدها پر از گلابی و روسریها مملوِّ سکهها سنگی به هوا انداختیم رقص آغاز شد و از کپههای آتش پریدیم کره اسبها رم کردند و ساعت دلتنگی آسمان را شخم زد و رد شد پاهایم را شبدرها پوشاندند سرت را گلهای شاهپسند
گازِ سرخِ دهانت. شب، با سرودی از زمین نورها و صداهای سفید را میبلعد تا مشعل آتش را نشا کند. شخمها سراشیبها جبرهای ناخواسته و چشمهای سیاه که کپلِ گریزانات را عیان میکنند قدمهای نرمات را و بوسه در میگشاید و حالاست که میدانم تو بودی آن صدفی که تمامی عالم را در گنبد من غرق کرد گدازهها و بیخوابیشان …
عشقم در تنم زندگیمیکند و تنم واژهای است گشوده به منقار پرندهای که زنگوله به سر ترانهی عامیانهای را زمزمه میکند و از تنهی بلوطی بالا و پایین میرود گویی نردبان یعقوب است.
حالا سراغ شعرهای مدفون را میگیرم که بیشک برایم بهجا گذاشتهای پیش از آنکه به راه افتی. نشانههای مقدس را جستجو میکنم پنجهی حک شده در سنگ و صدایی نشسته در ساحل مه…
اگر این داغِ مس است بر تنِ بلوط به این حفره خواهم خزید تا ریشههایش و شیرهی سفیدش آوازِ تو را با من خواهد خواند و خواهم توانست که بخوابم. خواهم توانست که بخوابم.