انگار که دریا | گونار اکلوف
انگار که دریا به دنبالم آمده باشد
و بازوانش را کمند کرده باشد به دورم
در اتاقم، شبهنگام
انگار که پیچیده باشد بر من دریا
بازوان آوازهایش را
چنگ میزند در من دریا
مرا به بر میگیرد دریا.
انگار که دریا به دنبالم آمده باشد
و بازوانش را کمند کرده باشد به دورم
در اتاقم، شبهنگام
انگار که پیچیده باشد بر من دریا
بازوان آوازهایش را
چنگ میزند در من دریا
مرا به بر میگیرد دریا.
چشمها بر من خم میشوند در تاریکی
تاریکی هزار چشم
و هزار فضای گیج
تاریکتر از ابروانم
یا حلقهی موها بر گیجگاهام
تار چون سوسوی چراغی نامرئی
درخششی بالای گونه و پیشانی
چهرهی یار توست
خمیده و بیحرکت بر تقدیرت
ولی چرا چنین چشمهای دشواری؟
میدانم، سرانجام، آینه آنجاست
و دیگرگونهکسی، چشم میدوزد به بیرون از آینه
یک روز، چشمهایت را میچرخانی به سویش
وقتی دوباره سر برگردانی، من نیز ناپدید خواهم شد.
در پاییز یا در بهار
چه فرقی میکند؟
در جوانی یا پیری
چه اهمیتی دارد؟
به هر حال ناپدید میشوی
در تصویر کل
ناپدید شدی، ناپیدا شدهای
حالا یا لحظهای پیش
یا هزار سال پیش
ناپیداییات اما
بهجا میماند.
همچون زنانی که برمیگردند
کوزه به سر، کوزه به دوش
از غیبت کنار چشمه
لبریز از هم
از شوهران و از پسران همسایههاشان
لبریز از خویش
کوزهات را بردار از سرت یا شانهات
بر زمین بگذار و
به کسی فکر کن
که گلویش از خاک پرشده
سه روز است نه چیزی خورده، نه نوشیده
به من فکر کن
و آنچه بر من رفته است
نه فقط به همسایهات و همسایهی همسایهات
از دستهایت به من آب بده
دخترم
حتی چشمانم به نوشیدن باز نمیشوند.
آگهی من در روز عزای من: بگذار بهخواب رویم هر کدام تنها کنار هم.