به یاد کامبیز روستایی
روز بر خاکسترهای تو خواهد شکست
در میدانچهی هراس کبوتران.
میدان بر نالههای تو چاه میشود
کبوتران پر میکشند از چاه.
چاه، دهان توست
پیوسته به تنی سوزان
که یکراست به مرکز زمین میرود
به تودهی مذاب زخمهای بینام.
دور میشوند کبوتران
و خاکسترت در نعرهی خاموشِ باد
سیلی میزند به رعشهی لذت عابران
در تماشای آتشبازی.
کلمه، خاکستر است.
آواز میخوانیم و
خاکستر میپاشیم بر زخمها
تا خون بند بیاید.
بادی سرد
بر جراحت کوچکام میوزد
بر پیراهنی که درد میکند
از آخرین همآغوشی
و تکثیر میشود
در تمام پیراهنهای جهان
که به غیابی مسری گرفتارند.
زنان، با تشتی از خاکستر
بر کنارهی رود مینشینند
ترانه میخوانند و ظرف میشویند.
غیاب، ملودی کوچکی است،
مشتی خاکستر
که بر استکان و نعلبکی
بر قاشق و چنگال و بشقابهای چرب میریزند
آواز میخوانند و آب میپاشند
و ملودی کوچک
تمیز میکند خاطره را.
آن را به شکل تنی در میآورد
که رطوبت دست غریبهای بر آن نچکیده است.
خاکستر به یاد میآورد
شکل نخستین هر چیزی را،
جز خودش.
زنان آواز میخوانند.
در آوازشان ماه میلرزد
ساقههای برهنهی علف،
برف،
بر خندههای دخترکان تازهبالغ میلرزد
و صدای دورگهی پسران
بر آوازها میدود.
زنگولههای کوچک
بر گردن برههای بازیگوش.
زنگولههای کوچک
بر گردن تمام اشیا
تا راه خانه را گم نکنند.
زنگولههای کوچک در غلظت مه
که آواز میدهند: من اینجایم!
اینجا، که تمام زنان
با تشتهای خالی خاکستر
به خانه بر میگردند.
همدیگر را پیدا میکنیم
با زنگولهها
با ملودیهای کوچک غیاب
در میدانهای مهآلود
وقتی سیگاری روشن میکنیم
و از دل مه شبحی به پیش میآید
پیت کوچک نفت در دست
و آتش میخواهد.
بخار نفسها یخ بسته است
و مه راه گلوها را مسدود کرده است.
امشب تمام ناقوسها به صدا درآمدهاند
امشب در مرز وضوح و مه، گلهها سرگرداناند
امشب آوازها در چاه گلو خاکستر میشوند
سایهها در آینه.
رها از انعکاس و سایه
اوردوز میکنم بر پیراهنی مشتعل در فرودگاه
اوردوز میکنم بر جزیرههای شناور میدانهای تیر
اوردوز میکنم بر زمین
که میچرخد و میچرخد
در لحظهای که هواپیما از زمین بلند میشود
و صندلی از زیر پای اعدامی رها میشود
یا پیراهنی آتش میگیرد
بر تن بینام مردی
که رگهایش را بر سطرهای کاغذ میگشاید
اوردوز میکنم بر تو
از آمستردام
تا تهران.
* کامبیز روستایی، پناهجوی ایرانی از سال ۲۰۰۱ در هلند درخواست پناهندگی داده بود. وی تا پیش از «آن روز» پایانی، یازده سال را در وضعیتی اسفناک، و دور از همسر و فرزندانش (در ایران)، به انتظار دریافت پاسخ مثبت به درخواستاش و اجازه اقامت صبر کرده بود؛ ولی بارها و بارها با پاسخ منفی سازمان پناهندگی هلند روبرو شد و این مدت را همچون هزاران پناهجوی دیگر به عنوان «غیر قانونی» در خیابانهای هلند سر کرده بود (یکی از حدود سی هزار پناهجوی رانده شده و بی خانمان در هلند). «غیر قانونی» یعنی کسی که هیچگونه اجازه اقامت ندارد (حتی به صورت یک پناهجو) و در عین حال بنا بر برخی بندهای قانونی فعلا موجود، دولت هلند امکان اخراج رسمی او به کشور مبدأ را هم ندارد؛ گو اینکه او اساسا امکان بازگشت به موطن خود را ندارد. بنابراین «غیر قانونی» ناگزیر باید با یک زندگی زیرزمینی و بدون هیچ امکانات اولیهای روزگار بگذارند؛ همچنان که کامبیز روستایی گذراند. کامبیز در این مدت همچون بسیاری دیگر، ماههای زیادی را در زندان و تحت فشارهای شدید روحی و روانی گذارنده بود. تا در نهایت، پس از دریافت آخرین پاسخ منفی در روز ۶ آوریل ۲۰۱۱ با به آتش کشیدن خود در میدان «دام» در شهر آمستردام به درد و رنج خود پایان داد. کامبیز در هنگام مرگ ۳۶ سال داشت.